بُـــــــراده های احســــاســــــ . . .

سلام خوش آمدید خود رادر وب مالینک کنیددر صورت حذف لینک مالینک شمانیز حذف میشود...

 درد یعنی 

 

سرت بخوره به سنگی که به سینه میزدی ....

+نوشته شده در 24 / 12 / 1391برچسب:,ساعت21:54توسط مهسا113 | |

کمی مھربانترباش لطفا! برای شانہ ام سنگین است این سرسنگینی ھا

+نوشته شده در 8 / 12 / 1391برچسب:,ساعت1:57توسط مهسا113 | |

چگونه میتواند با دیگری بخوابد؟
من بالشم را که عوض میکنم دیگر خوابم نمیبرد…

 

 

+نوشته شده در 8 / 12 / 1391برچسب:,ساعت1:53توسط مهسا113 | |

دلتنگی یعنی روبروی یه دریا واستی و خاطره ی یه خیابون خفت کنه!

 

 

+نوشته شده در 8 / 12 / 1391برچسب:,ساعت1:53توسط مهسا113 | |

بارانی ات را بپوش و در اغوشم بگیر…

ابر ابر گریه دارم...

 

+نوشته شده در 8 / 12 / 1391برچسب:,ساعت1:37توسط مهسا113 | |

مشکل ما آن است که ازهرکرمی، انتظارپروانه شدن داریم…

+نوشته شده در 8 / 12 / 1391برچسب:,ساعت1:51توسط مهسا113 | |

چه نیازی ب تعبیر خواب؟

ما یا ترسهایمان را خواب میبینیم،یا نداشته هایمان را..

+نوشته شده در 8 / 12 / 1391برچسب:,ساعت1:46توسط مهسا113 | |

وقتی کسی اندازت نیست؛

دست به اندازه ی خودت نزن! (حسین بناهی)

+نوشته شده در 8 / 12 / 1391برچسب:,ساعت1:48توسط مهسا113 | |

دیگر به هوای نازت هیچ مردی سر به بیابان نمیگذارد!ساده ای لیلی جان…!

اینجا مردها با یک کلیک روزی هزار بار عاشق میشوند…

 

+نوشته شده در 8 / 12 / 1391برچسب:,ساعت1:44توسط مهسا113 | |

بعضی ها رو ما بالا آوردیم و یه سریا دارن با اشتها فرو می دن..

نوش جان..،!

+نوشته شده در 8 / 12 / 1391برچسب:,ساعت1:37توسط مهسا113 | |

لعنت به بغضی آهنگ ها…

لعنت به بعضی خیابون ها…

به بعضی پارک ها…

به بغضی حرف ها و تکه کلام ها…

لعنتیا آدم رو میبرن به روزهایی که واسه از بین کردنشون از ذهنت ویرون شدی…

 

+نوشته شده در 8 / 12 / 1391برچسب:,ساعت1:37توسط مهسا113 | |

درگیر رویای توام .. من‌و دوباره خواب

کن دنیا اگه تنهام گذاشت ..تو من‌و انتخاب کن

دلت از آرزوی من .. انگار بی‌خبر نبود

حتی تو تصمیمای من .. چشمات بی‌اثر نبود

خواستم بهت چیزی نگم .. تا با چشام خواهش کنم

درارو بستم روت تا .. احساس آرامش کنم

باور نمی‌کنم ولی .. انگار غرور من شکست

اگه دلت میخواد بری .. اصرار من بی‌فایدست

هر کاری می‌کنه دلم .. تا بغضمو پنهون کنه

چی می‌تونه فکر تو رو .. از سر من بیرون کنه

یا داغ رو دلم بذار .. یا که از عشقت کم نکن

تمام تو سهم منه .. به کم قانعم نکن

 

+نوشته شده در 3 / 12 / 1391برچسب:,ساعت20:51توسط مهسا113 | |

پی حس همون روزام،

پی احساس آرامش

همون حسی که این روزا،

به حد مرگ میخوامش

 

+نوشته شده در 3 / 12 / 1391برچسب:,ساعت20:50توسط مهسا113 | |

از یه جایی به بعد دیگه بزرگ نمیشی.. پیر میشی...!!

از یه جایی به بعد دیگه خسته نمیشی.. میبری ...!!

از یه جایی به بعد دیگه تکراری نیستی.. زیادی هستی ...!!!

+نوشته شده در 1 / 12 / 1391برچسب:,ساعت10:50توسط مهسا113 | |

کاش باران بگیرد و شیشه بخار کند

و من همه ی دلتنگی هایم را رویش "ها"کنم...

و با گوشه آستینم همه را پاک کنم و خلاص...!

+نوشته شده در 1 / 12 / 1391برچسب:,ساعت10:50توسط مهسا113 | |

بین این همه که ....

جان آدم را به لب می رسانند

نام عزرائیل بد در رفته است..

 

 

+نوشته شده در 1 / 12 / 1391برچسب:,ساعت10:49توسط مهسا113 | |

راه که میروم

مدام برمیگردم پشت سرم را نگاه میکنم

دیوانه نیستم خنجر از پشت خورده ام

 

+نوشته شده در 1 / 12 / 1391برچسب:,ساعت10:48توسط مهسا113 | |

اين روزها بُرد با کسی ست که بی رحم باشد

از دلت که مايه بگذاری ســوخـــــته ای.....!

+نوشته شده در 1 / 12 / 1391برچسب:,ساعت10:47توسط مهسا113 | |

گآهـــــے دوستـ دآرــــے

کـسـے اسمتـــ رآ صدآ بزنـــــد

حتــــے اشتبآهــــــے...

 

 

+نوشته شده در 1 / 12 / 1391برچسب:,ساعت10:46توسط مهسا113 | |

 نامـــــم را پـــــدرم انتخابـــــ کرد نامـــــ خانوادگی ام را یکیـــــ از اجدادمـــــ دیـــــگر بســـــ است راهـــــم را خودم انتخـــــاب خواهـــــم کـــــرد...

 

+نوشته شده در 1 / 12 / 1391برچسب:,ساعت10:38توسط مهسا113 | |

 

خســـــتم ام...

مثــــــل همان مـــــرد که نمی داند زنـش مشـــــکل دارد و هیچ وقت باردار نخواهـــــد شد ولی بــاز هر شب...

+نوشته شده در 1 / 12 / 1391برچسب:,ساعت10:38توسط مهسا113 | |

 

خــدايـــا ...

دنيــايت شـهـوت سَـــرايـي شــــده بـــــراي خـــــودش...

نميخــــــــواي فيلتــــرش کنـــي ؟؟؟

+نوشته شده در 1 / 12 / 1391برچسب:,ساعت10:35توسط مهسا113 | |

فاتحه....

ازاتاق خاطراتم بوی حلوا بلند شده است

آرام فاتحه ای بخوان... شاید خدا گذشته ام را بیامرزد...!!!

 

+نوشته شده در 1 / 12 / 1391برچسب:,ساعت10:33توسط مهسا113 | |

 

لــــــــش ام ، لاشــــــی نیستم...!!

بد حرفم ، بـــــی ادب نیستم...!!

خشنم، بی رحــــــم نیستم...!!

تـــــَـــکپــــرم، مــــغرور نیستم...!!

خـــــود خواهم ،پـــُـــر توقع نیستم...!!

رُکمـــ ،دروغـــــگو نیستم...!!

ساکـــِـِـــتم ،لالــــــ نیستم...!!

سـیگاریــم ،معــتاد نـیستم...!!

کله خــــرابم، بیشــعور نیستم...!! ا

گه برات سنگینم ، با یه بای خوشحالم کن...

+نوشته شده در 1 / 12 / 1391برچسب:,ساعت10:32توسط مهسا113 | |

دمــــــه پســــــری گــــــرم که به یاده دوســــــت دخترش عــــــرق میخوره

امــــــا نمــــــیدونه دوســــــت دخترش زیر یکــــــی دیگه عرق میکنــــــه......

 

 

+نوشته شده در 1 / 12 / 1391برچسب:,ساعت10:29توسط مهسا113 | |

اهــــــــای...

اهـــــــای پســـــــری که به دروغ به دخـــــــتری معصـــــــوم میگـــــــی من تا اخـــــــرش باهـــــــاتم .....

مـــــــرد باش و بگـــــــو اخرش موقـــــــعه بســـــــتنه کمـــــــربنـــــــدته......

+نوشته شده در 1 / 12 / 1391برچسب:,ساعت10:27توسط مهسا113 | |

مـــــــرگ...

بیمــارستان رفـــته بودمـــ در گوشـــ کودکی که مـــرده به دنـــیا امده بود خم شدمـــ اروم گفتمـــ:

چـــیزی رو از دســـت ندادی......

 

+نوشته شده در 1 / 12 / 1391برچسب:,ساعت10:26توسط مهسا113 | |

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در 9 / 11 / 1391برچسب:,ساعت12:10توسط مهسا113 | |

  خاطرات را باید سطل سطل . . .

ازچاه زندگی بیرون کشید . . .

خاطرات نه سر دارند و نه ته . . .

بی هوا می آیند تا خفه ات کنند . .

میرسند . .

گاهی وسط یک فکر . . .

گاهی وسط یک خیابان . . .

سردت می کنند . . .

داغت میکنند . . .

رگ خوابت را بلدند . . .

زمینت می زنند . . .

خاطرات تمام نمی شوند؛ تمامت می کنند!

+نوشته شده در 2 / 10 / 1391برچسب:,ساعت12:13توسط مهسا113 | |

  

 

- چگونه پدر خوبي باشيم؟

  

اگر احساس شوک، هراس، دست پاچگی، و ترس می کنید و یا فکر می کنید که هنوز آمادگی آنرا ندارید، ناراحت نباشید، تنها نیستید و خیلی های دیگر هم مثل شما هستند. این هم مثل هر تغییر عمده دیگر در زندگی، نیاز به یکسری اصلاحات و تعدیلات خاص دارد. و اگر این بارداری ناخواسته بوده—که به جرات می توان گفت نیمی از بارداری ها ناخواسته است—ممکن است احساسات در شما شدیدتر هم باشد.

 

به ادامه مطلب مراجعه شود 


ادامه مطلب

+نوشته شده در 1 / 10 / 1391برچسب:,ساعت11:54توسط مهسا113 | |

 افسوس که قصه مادربزرگ راست بود....

همیشه یکی بودو یکی نبود منو ببـــــخش

اگه موهام امروزی نیس اگه حرفام از روی دلســـــوزی نیس

اگه مثــــلـه تو شــــــــاد نیستم و

اگه اهل ترانه های پاپ نیستم و

منو ببخش منو ببخش بخاطر همه دروغایی که نگفتم و

بخاطر همه زندگی که نکردم

منو ببخش ......

منو میبخشی؟

واسه همه این حرفایی که بهت گفتم منو میبخشی؟

واسه اینکه همیشه باهات رو راست بودم

منه ساده رو میبخشی که واست می مردم

یا منو میبخشی که یه عمر نبودی و بودم ...

ولی من تو رو نمیبخشم...!!!

اون دنیا اگه باشه دستت و میگرم و میبرم پیشه خدا میگم اقا

، رحمان ، رحیم، بزرگ، کریم،

اگه فرشته روی زمین باشه و حوری اسمون من اینو نمیبخشم

بخاطر همه بدی هایی که بهم کرده...

بخاطر همه لحظه هایی که ازم گرفته بخاطر دردایی که فلجم کرده

به خاطر خودم فقط خودم ،

خود گور به گور شدنم نمیبخشمش حالا خود دانی....

اینقد دلم از دلم گرفته که نمیدونم این دل اصلا ماله منه یا نه

یه روز وقتی تو رو میدیم یاد حرفای قشنگی می افتادم که میزدی بهم

اما حالا افسوس زود باوری و حماقت خودم و میخورم که چقد خر بودم

دیگه حتی به اونی که واقعا دوسم داره هم بد بین شدم نکنه اینم ...

اره پس یادت باشه من هنوز هستم و یادت از یادم نرفته و نمیبخشمت وقتی دل یه دختر و میشکنی و میگی از باهات بودن لذت بردم بای یا یه چشمک تو عروسیت به بی اف بیچارت میزنی و می پری بغل شوهرت فک میکنی همه چی تموم شد و رفت پی کارش... نه خانوم نه اقای محترم میخوری ولی نمیدونی از کجا !؟

+نوشته شده در 1 / 10 / 1391برچسب:,ساعت11:50توسط مهسا113 | |

 

 


قيامت بي حسين غوغا ندارد"

شفاعت بي حسين معنا ندارد"

حسيني باش كه در محشر نگويند"

چرا پرونده ات امضاء ندارد 

+نوشته شده در 23 / 8 / 1391برچسب:,ساعت15:48توسط مهسا113 | |

 

  

قلب مادر

دادمعشوقه به عاشق پیغام

که کند مادر تو با من جنگ 

هر کجا بیندم از دور کند

چهره پرچین و جبین پر اژنگ 

با نگاه غضب الوده زند

بر دل نازک من تیر خدنگ 

از در خانه مرا طرد کند

همچو سنگ از دهن قلماسنگ 

مادر سنگ دلت تا زنده است

شهد در کام من و توست شرنگ 

نشوم یک دل و یکرنگ تو را

تا نسازی دل او از خون رنگ 

گر تو خواهی به وصالم برسی

باید این ساعت بی خوف و درنگ 

روی و سینه ی تنگش بدری

دل برون اری از ان سینه ی تنگ 

گرم و خونین به منش بازاری

تا برد ز اینه ی قلبم زنگ 

عاشق بی خرد نا هنجار

نه بل ان فاسق بی عصمت و ننگ 

حرمت مادری از یاد ببرد

مست از باده و دیوانه زبنگ 

رفت و مادر را افکند به خاک سینه

بدرید و دل اورد به چنگ 

قصد سرمنزل معشوقه نمود

دل مادر به کفش چون نارنگ 

از قضا خورد دم در به زمین

واندکی رنجه شد او را ارنگ 

ان دل گرم که جان داشت هنوز

اوفتاد از کف ان بی فرهنگ 

از زمین باز چو بر خاست نمود

پی برداشتن دل اهنگ 

دید کز آن دل اغشته به خون

آید آهسته برون این آهنگ

"
اه دست پسرم یافت خراش

وای پای پسرم خورد به سنگ

 

 

+نوشته شده در 23 / 8 / 1391برچسب:,ساعت15:43توسط مهسا113 | |

 

با حرکات خود چه پیامی را انتقال می دهید؟

 

در این قسمت چند حرکت پیشنهاد می شود که رعایت آنها الزامی است:

 

1- کمر خود را راست نگه دارید. با این کار شما به "با اعتماد به نفس ترین" انسان موجود بر روی کره زمین تبدیل می شوید.

 

 

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در 20 / 8 / 1391برچسب:,ساعت20:34توسط مهسا113 | |

*دعا کنید همین دارها بگیرندم!

که دست و پا بزنم، تارها بگیرندم

که هر چه قصد فرار از تو می کنم...آخر

مدام وسعت دیوارها بگیرندم

من از خودم به جنون راضی ام،

نمیخواهی همین که بی تو شدم،"زارها" بگیرندم

مرا بدون تو در آتش و کویر و عطش

رها کنند شن و خارها بگیرندم

گمان بد نکنی!حال و روز من عادی ست

فقط نخواه که هنجارها بگیرندم

فقط نخواه که مانند شاعران شهر

دوباره خلسه سیگارها بگیرندم فقط نخواه بگیرند...

دار هم بزنند به جرم این همه اقرارها بگیرندم

+نوشته شده در 18 / 8 / 1391برچسب:امیر مرزبان ,ساعت12:13توسط مهسا113 | |

  زندگی را بنویس، پرنده ها را، مردم را، درد را، چه می دانم، جرز دیوار ها را بنویس! بنویس فاحشه ها را می شود دوست داشت، بنویس نان گران است، بنویس ممکلت دیوانه خانه شده است، بنویس ملت کتاب نمی خوانند. بنویس عصرهای تابستان طولانی اند و به تنهایی مان دامن می زنند، بنویس فیل ها خرطوم دارند، گاو ها شاخ دارند، نمی دانم... هر چه که می نویسی فقط ننویس که دوستم داری! دوست داشتن را نمی نویسند، اگر بنویسی اش تمام می شود! دوست داشتن را نمی نویسند، ثابت می کنند!

+نوشته شده در 18 / 8 / 1391برچسب:,ساعت11:5توسط مهسا113 | |

 می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

... 

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...


فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...


می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...


می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...


بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...


از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...


خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند 

 

+نوشته شده در 17 / 8 / 1391برچسب:,ساعت22:34توسط مهسا113 | |

اين پست که توي يکي از کتابهاي دانشگام نوشته شده خيلي قشنگه حتما بخونيد

زماني که دانش آموز کلاس اول دبيرستان بودم معلم زيست شناسي ام شبيه يکي از شخصيت هاي چالز ديکنز بود.اوبرجسته ترين شخصيتي است که من تاکنون شناخته ام وقتي که مي خواست پيشنهادي به ما بدهد،ازتمام وجودش مايه مي گذاشت
در حضور او ممکن نبود کسي تحت تاثير قرار نگيرد.
اوروزي سر کلاس مارا از يک مسابقه ي مقاله نويسي دربار ي ضررهاي الکل که بوسيله ي اتحاديه ي زنان مسيحي طرفدار منع مشروبات الکلي ترتيب داده بودآگاه کرد.آرزو مي کرد که يکي از دانش آموزان کلاسش برنده شود.به عقيده ي او کارش يه کار خدايي بود واو هم مي خواست در اين راه کمکي بکند.من چالش را پذيرفتم،براي مدت سه هفته زندگي مرا احاطه کردبه قصد استفاده از کتابخانه ي نيويورک ازمنزلم واقع در نيو جرسي،به نيويورک رفتم صدها فيش تحقيقي رابا اطلاعاتي درباره ي شيطان قديمي،الکل،سياه کردم.من نمودار تاثير الکل را در بدن نحيف انسان رسم کردم وآثار شوم آن را بر قلب معده پانکراس وجگر مشاهده کردم.ازمشاهده ي تاثير آن بر رگهاي مغز،از به توده اي از بافت مرده به وحشت افتادم.به وضوح در يافتم که بابزرگترين دشمن تاريخ خود روبه رو هستم.
من در ماموريت جدي خود،تمام اين اطلاعات تکان دهنده راروي کاغذ آوردم.معلم زيست شناسي ام از ديدن آن بسيارخوشحال شد.دستش راروي شانه ام گذاشتوگفت پسرجان:( فکر مي کنم موفق مي شويم ) وشديم... مقاله ي من رتبه ي اول راحائز شد.وجايزه ي 25 دلاري را نصيب من کرد
آن جايزه سبب شد که من دوتصميم قطعي بگيرم
يکي اينکه ديگر مشروب نخورم و2 شغل نويسندگي راپيشه ي خود سازم.
اين مطلب از زبان نورمن کازينز است يکي از شخصيت هاي برجسته ي معاصر،
اودر هنر سياست،علوم وديگر معارف صاحب نظراست


من به جرئت مي توانم بگم که باديدن اين داستان عزت نفس گرفتم چون قبل از خواندن ماجراي نورمن وقتي به تقاضاي دوستانم مبني بر خوردن مشروب امتناع مي کردم،مورد سرزنش زيادي واقع مي شدم .
وقتي که پيکو به لبم نزديک مي کردند ومي گفتند بخور به سلامتي اوني که دوسش داري بزرگترين کابوس رادر واقعيت مشاهده مي کردم.
دختران هم سن وسال من سالها بود هم کلاس بوديم وقتي که مشروب مي خوردند...براي من يه فاجه بود ،فکرمي کنند بي احتياتي معناي محض شجاعت است.
 
 

+نوشته شده در 8 / 6 / 1391برچسب:,ساعت15:57توسط مهسا113 | |

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در 1 / 4 / 1391برچسب:,ساعت18:50توسط مهسا113 | |

 لیست تلفن یک دختر :
مامی
پاپی
امیر
امیر ۲
… امیر عشقم ۳
امیر ۴
ابجی
عباس
عباس ۱
… عباس عشقم ۲  

منبع:http://7rangeeshgh.loxblog.com/

+نوشته شده در 1 / 4 / 1391برچسب:,ساعت18:54توسط مهسا113 | |

در رویایم دیدم با خدا گفتگو می کنم
خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو کنی
من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید
خدا خندید! وقت من بینهایت است
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم: چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد.
خدا پاسخ داد: کودکی شان
اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند و عجله دارند که بزرگ شوند
و بعد پس از مدتی آرزو می کنند که کودک باشند.
اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست آورند
و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند.
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند
بنابراین نه در حال زندگی می کنند نه در آینده.
اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند
و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.


و من دوباره پرسیدم: به عنوان یک پند می خواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند.
خدا گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشق باشد
همه کاری که می توانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخمهای عمیقی در دل آنانکه دوستشان داریم ایجاد کنیم، اما سالها طول می کشد تا آن زخمها را التیام بخشیم.
بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.
بیاموزند آدمهایی هستند که انها را دوست دارند، فقط نمی دانند چگونه احساساتشان را نشان دهند.
بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آنرا متفاوت ببینند.
بیاموزند که کافی نیست که فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه انها باید خود را نیز ببخشند.
من با خضوع گفتم: از شما به خاطر این گفتگو سپاسگذارم.
آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند.
خداوند لبخند زد و گفت: فقط این که بدانند من اینجا هستم همیشه.

+نوشته شده در 25 / 1 / 1391برچسب:,ساعت12:10توسط مهسا113 | |

 


آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فكر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر كنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر كار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا به هم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل كوچه می رود


ادامه مطلب

+نوشته شده در 25 / 1 / 1391برچسب:,ساعت10:48توسط مهسا113 | |

چه خنده دار که ناز رامي کشيم

درد را مي کشيم

آه را مي کشيم

انتظار را مي کشيم

رنج را مي کشيم

اما...

هنوز نقاش ماهري نشده ايم تا

از همه چيز دست بکشيم....

+نوشته شده در 24 / 1 / 1391برچسب:,ساعت16:30توسط مهسا113 | |

روزگاریست همه عرض بدن می خواهند
 همه از دوست فقط چشم ودهن می خواهند
 دیو هستند ولی مثل پری می پوشند
 گرگهایی که لباس پدری می پوشند
 آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند
 عشق ها را همه با دور کمر می سنجند
خب طبیعی ست که یکروزه به پایان برسد
 عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد ...

+نوشته شده در 24 / 1 / 1391برچسب:,ساعت14:58توسط مهسا113 | |

 

+نوشته شده در 24 / 1 / 1391برچسب:,ساعت14:28توسط مهسا113 | |

 

آیا این دایره می چرخد ؟

+نوشته شده در 24 / 1 / 1391برچسب:,ساعت14:24توسط مهسا113 | |

 بعضی از اصناف , مخصوصا لباس فروش ها , یه سری دروغ های عجیب غریبی سر هم می کنن برا آب کردن جنس هاشون ,که بد نیست یه نگاهی بهشون بندازیم :

۱ . می گن : به ابوالفضل , به قرآن ,به حضرت عباس قسم خودم ۱۱هزار تومن خریدم , دارم ۱۲هزار تومن به شما می دمش !

حقیقت : جنس براش ۲۵۰۰ تومن تموم شده ! تازه اونم با حساب هزینه ی بار و همه چی !!

۲ . می گن : این شلوار اصل D&G ه و خودم تو سفری که به ایتالیا داشتم , تونستم ۵ نمونه از این شلوار رو وارد ایران کنم!

حقیقت : شلوار دوخت خیاطی اصغر آقا , خیابون جمهوری ! درضمن بزرگترین و دورترین سفر یارو :با قطار با دوستاش رفتن مشهد و برگشتن!!

۳ . می گن : بخاطر اینکه با هواپیما آوردمش , برا خودمم گرون تموم شده , وگرنه اگه جا داشت , تخفیف می دادم بهتون!

حقیقت : ۳۰۰ تا از همین شلوار رو پیک موتوری با گرفتن ۱۵۰۰ تومن, از خیاط خیابون جمهوری تا مغازه آورده ! یعنی هزینه ی حمل و نقل : ۵ تا یک تومنی برای هر شلوار !!

۴ . می گن : این کاپشن چرم اصله و چرمش از مرغوب ترین گاو های شمال آفریقا تهیه شده !

حقیقت : جنس کاپشن پلاستیکه ! از زباله های بازیافتی جنوب شهر تهیه و تولید شده!!

۵ . می گن : خیلی خوش شانسین! همین یه دونه کفش شماره پای شما رو داشتیم که می دیمش به شما ! مبارکتون باشه!

حقیقت : توی انبار از همون کفش و همون سایز , ۷۰۰ جفت موجوده ! چون تو یه کارگاه که کفش فله تولید می کنه , دوخته شدن!

۶ . می گن : خودم از همین لباس برداشتم برا خودم , ۶۰بار شستمش و هیچیش هم نشده !

حقیقت : لباس رو می خرین و می برین و می پوشین و همون اولین باری که می شورینش, رنگ و حالت و همه چیش ضربدر صفر می شه !

۷ . می گن : همین لباس رو تو یه محله ی بالاتر, ۳ برابر این قیمت می دن .

حقیقت : بر عمه ی دروغگو لعنت !!

۸ . می گن : اینی که رو تن مانکن می بینین , لباس مورد علاقه ی Enrique است !

حقیقت : حسن شماعی زاده هم افتخار نمی ده اون لباس رو بپوشه

۹ . می گن : با این تی شرت جذابیتتون چند برابر می شه و تو دل هر جنس مخالفی جا خواهید داشت!

حقیقت : اونو که بخرین و بپوشین ,همین ۲ تا ابله هم که خاطرخواتون بودن,ازتون قطع امید می کنن

۱۰ . (شما در حال پرو هستین) می گن : اندازش خیلی خوبه ! خیلی با هیکلتون جوره و عالی شدین با این لباس !

حقیقت : لباس انقدر براتون تنگه که کافیه دستاتون رو به طرف جلو باز کنین تا لباسه از وسط جر بخوره!

۱۱ . می گن : اگه این لباس رو همین الان نخرین , حتما حتما تا شب یکی دیگه می خرتش و دیگه از این لباس هیچ جا گیر نمیاد!

حقیقت : همون لباس چند ماهه رو دستشون باد کرده و هیچ مشتری براش پیدا نشده! تو انبار هم کلی از همون لباس داره خاک می خوره و از ترس موریانه و این جور جونورا,نفتالین گذاشتن لای لباسا

۱۲ . اینم فرمول حراج و تخفیف دادنشون! :

لباس ۳۰۰۰ تومن براشون تموم شده ۲۵۰۰۰ تومن می فروختنش. الان حراج زدن خیر سرشون ! و با ۱۵٪ تخفیف باورنکردنی !!! , اون لباس ۳۰۰۰ تومنی رو , ۲۱۲۵۰ تومن دارن می فروشن و ملت هم خوشحالن و دارن با ذوق و شوق می خرنش و خرکیف می شن از اینکه این همه تخفیف گرفتن

+نوشته شده در 24 / 1 / 1391برچسب:,ساعت14:23توسط مهسا113 | |

 

فروردین : 46 بار به خواستگاری میری و جواب رد می شنوی اما در 47 امین بار در حالیكه در اوج ناامیدی هستی جواب بله رو میگیری و در كنار همسرت سالها به خوبی و خوشی زندگی می كنی.

اردیبهشت : تا یكسال دیگه با دختر مورد علاقه ات ازدواج می كنی اما هنوز به شش ماه نكشیده بینتون اختلاف می افته و كار به طلاق می رسه . دختره مهریه اش كه 3000 سكه طلا هستش رو اجرا می زاره و تو به زندان می افتی تو زندان معتاد میشی و هرویین مصرف می كنی و بعد از چندسال تحمل سختی و رنج در گوشه زندان میمیری.

 

خرداد : تا دو سال دیگه ازدواج می كنی و با یك دختر بسیار زیبا كه خیلی هم دوستش داری اما شب عروسی موقعی كه می خوای بری رو تخت پات به لبه تخت گیر می كنه و می افتی سرت می خوره به پایه تخت و درجا میمیری.


تیر : ازدواج موفقی خواهی داشت و در تمام دوران زناشویی بمعنای كامل كلمه زن ذلیلی . تمامی كارهای خانه از قبیل پختن غذا و شستن ظرفها و جاروب زدن خانه و شستن لباس بچه ها با تو هستش . خانومت همیشه با شیلنگ تو رو كتك می زنه . اگه غذایی كه می پزی بد مزه باشه زنت قابلمه رو به فرقت می كوبه .


مرداد : احتمالاً بختتو بستن به خواستگاری هر دختری كه میری به هفته نكشیده یه خواستگار عالی واسش میاد و عروس میشه . كم كم معروف میشی به بخت گشای دخترای ترشیده .


شهریور : یه شب كه داری با موتورت میری خیابون گردی تو یك خیابون تاریك میبینی یك ماشین با شدت به یك دختره می زنه و فرار می كنی . سریع مثل قهرمانان فیلمای هندی میپری دختره رو بغل می كنی و می بری به بیمارستان و خلاصه نجاتش می دی اما دختره به كما رفته و پلیسا هم فكر می كنن تو باهاش تصادف كردی و میگیرن زندانت می كنن . بعد از 3 ماه دختره بهوش میاد و میگه تو چه فداكاری كردی و پدر و مادرش میان تو رو آزاد می كنن . بابای دختره یك كارخونه دار میلیاردره و میگه پسرم خیلی ازت خوشم میاد و دوست دارم دومادم بشی و خلاصه دوماد میشی و تا آخر عمر فقط می خوری و می خوبی و سفر خارج میری.


مهر : عاشق دختری میشی كه فكر می كنی اونم تورو خیلی دوست داره و بعد از یك دوران عاشقی سخت بالاخره به خودت جرات میدی و میری خواستگاری دختره اما دختره یك سیلی آبدار می زنه تو گوشت و میگه بی ناموس من تو رو مثل داداشم دوست داشتم اما تو سو استفاده كردی و تو تا آخر عمر دیگه ازدواج نمی كنی.


آبان : چپ و راست واست دوست دختر ردیف میشه و همیشه 30 - 40 تا دوست دختره آن لاین داری و 50 - 60 تا هم آف لاین . همه عاشقتن و می خوان زنت بشن اما تو اصلاً علاقه ای به ازدواج نداری و سرانجام در سن 35 سالگی به علت مصرف زیاد دوست دختر سكته می كنی و میمیری.


آذر : سه بار ازدواج می كنی و از هر زنت صاحب 9 فرزند میشوی . همه زنهات تو رو از خودشون بیشتر دوست دارن و همیشه بهت میگن سرورم اگه چیزی میل دارین واستون بیارم. هر سه زنت تو یك خونه در كنار هم زندگی می كنن و اصلاً باهم مشكلی ندارن . كار بیرون از خانه هم انجام نمی دی فقط سرماه به سرماه میری پول یارانه ات رو میگیری (فكر كنم 31 نفر هستین هر كدوم 45 هزار تومان اوه چقدر میشه) كلاً آدم خوشبختی هستی .


دی : میری خواستگاری دختر همسایه تون و با هم نامزد میشین بعد از شش ماه دختره مریض میشه و كم كم كور میشه اما تو بخاطر پیمانی كه با او بستی باهاش ازدواج می كنی و سالها با هم زندگی می كنین .


بهمن : با دختره مورد علاقه ات نامزد میشین و بعد از 3 سال دوران نامزدی شیرین موقع عروسی سر سفره عقد عاقد سه بار از دختره می پرسه آیا حاضره زن تو بشه و اون میگه نه .


اسفند : یك روز اتفاقی چشمت به پیر زن همسایه می افته و ناخودآگاه عاشقش میشی و موضوع رو به مامانت میگی اما اونا مخالفت می كنن و میگن این سن مامان بزرگتو داره اما تو میگی مهم عشق و تفاهمه كه ما داریم سن و سال كه مهم نیست و با مخالفت شدید پدر و مادر با هم ازدواج می كنین اما شب عروسی عروس از شدت خوشحالی سكته می كنه و می میره. 

..

 

+نوشته شده در 26 / 1 / 1391برچسب:,ساعت14:21توسط مهسا113 | |

 

تنهایی ...

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید،
عکس تنهایی خود را در آب...
آب در حوض نبود
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب،
لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید
، آمد اورا به هوا برد که برد...
 

+نوشته شده در 24 / 1 / 1391برچسب:,ساعت1:37توسط مهسا113 | |

شانه هایت ...

سر بروی شانه های مهربانت میگذارم
عقده ی دل میگشایم
گریه ی بی اختیارم
از غم نامردمی ها
بغض ها در سینه دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست مي دارم

+نوشته شده در 24 / 1 / 1391برچسب:,ساعت1:40توسط مهسا113 | |